ینجا کسی مرا نمی شناسد

اینجا کسی با من کاری ندارد

کمی دورتر زن و مردی با دو کودکشان نشسته اند

هیچ معلوم نیست که این پدر است که کودکش را بغل کرده است

و یا این کودک است که پدرش را در بغل گرفته است

آن یکی توی بغل مادرش به خواب رفته و مادرش در آرامش کتاب می خواند

قمری و کبک با جوجه هایشان در آشیانه

مادری با دختر نوجوانش مانند دو خواهر در پیراهن گلدار رکابی از برابرم می گذرند

آهو و غزال در کنار هم

دختر و پسری دست در گردن هم از آن سو می آیند

عشق و بغ بغوی دو کبوتر سپید

دختر و پسری شانه به شانه ی هم از این سویم می گذرند

دو خرگوش ناز، همبازی و با هم و دوشادوش

روی ماسه ها دراز می کشم

اینجا کسی از من نمی پرسد: چرا رنگ جورابهایت سبز کاهویی است؟

اینجا کسی از من نمی پرسد: چرا نقطه های پیراهنت نارنجی است؟

به آنها چه مربوط است که رنگهای من کدام اند؟

اینجا کسی از من نمی پرسد: چرا زیر ابرویت را برداشته ای؟

اینجا کسی از من نمی پرسد: چرا زیر ابرویت را برنمی داری؟

اینجا اگر زیر ابرویم را بردارم هیچکس نخواهد گفت: دختره پاک از دست رفت و خراب شد

اینجا اگر زیر ابرویم را برندارم هیچکس نخواهد گفت: به اون ابروهای برنداشته و ظاهر نجیبش نیگا نکن وضعش خرابه ها

اینجا هیچکس به من و تعداد موهای ابروی من کاری ندارد

اینجا هیچکس به من مثل سیب کرمو نگاه نمی کند

اینجا هیچکس به من مثل میوه لهیده و گاز زده شده نگاه نمی کند

اینجا کسی به من نگاه نمی کند

 

سیبی که امروز خودم از درخت چیده ام را در میان دستانم می گیرم

سیبم را با دستمالی پاک می کنم و برق می اندازم و یک دفعه "قرچ!" گاز می زنم

اینجا کسی از من نمی پرسد: این سیب را از کجا گیر آورده ای؟

اینجا کسی نمی گوید: دخترک شلخته سیبش را نمی شوید

سیبم طعم خوشایند مردمان خوب را دارد

همان طعم خوب تمشکهای کنار جاده را

 

اینجا گوشم به کسی بدهکار نیست و سیبم را با خیال راحت گاز می زنم

غروب که بشود گستاخی را به نهایت درجه میرسانم

میروم و بستنی قیفی میخورم

میروم تا دل به دریا بزنم و حتا درشکه سوار شوم

خنکای معطر بستنی را که از گلو فرو بدهم

هیچکس نخواهد گفت: دختره ی بی حیا رو ببین توی خیابون داره مثه بچه ها بستنی لیس می زنه

و سوار درشکه که بشوم

هیچکس نخواهد گفت: زنیکه ی خرس گنده رو ببین سوار درشکه شده و هیچ هم خجالت نمی کشه

اینجا کسی در بالای دماغه و یا سوار بر درشکه مرا نخواهد دید

اینجا هیچکس برایم پاپوش نخواهد دوخت

اینجا هیچکس نیست

اینجا هیچکس به من کاری ندارد

کنار جاده بستنی ام را که لیس بزنم هیچ خجالت نخواهم کشید

توی درشکه که بشینم هم همین طور

آنجا هم هیچ خجالت نخواهم کشید

و بدون این که از خجالت آب شوم موهایم را افشان خواهم کرد و به دست باد خواهم سپرد

بدون هیچ ترسی، سوار بر درشکه، جاده ی کناره ی دریا تا بالای دماغه را خواهم تاخت

بدون هیچ شرمی، در میان باد، از شادی با صدای بلند قهقهه خواهم زد

اینجا هیچکس نیست که بگوید: دختر خوب که قهقهه نمی زنه

اینجا هیچکس نیست که بگوید: دختر خوب نبایست بخنده

اینجا خودم خواهم بود

و کودکی له شده ام زیر پای سم های زور

اینجا خود خودم خواهم بود و هیچکس کودکی ام را با تسمه و شلاق و کمربند ادب نخواهد کرد

اینجا خود خودم خواهم بود و هیچکس بر گردن خواسته هایم قلاده ای چرمین نخواهد بست

اینجا خودم خواهم بود و کسی مانند اسب بر گرده ام سوار نخواهد شد

اینجا خودم خواهم بود و خود خودم

اینجا، در کنار مردمان خوب، همچون کودکی از نو شاد خواهم زیست

اینجاست که از ته دل می خندم

اینجاست که سیبی را برای حوا از درخت می چینم

 

مترسک

این مطلب رو توی یه وبلاگ خوندم ، اصلا هم یادم نیست کجا بود که بخوام آدرسشو بگم،اما متنش یه جورایی تو ذهنم موند ، نمیدونم شاید یه جاهاییش هم یادم رفته باشه ، اما به هر حال موضوع رو میرسونه  .......

 

             مترسک می دانست تا او زنده است ، کلاغ ها از گرسنگی خواهند مرد

              فردا ، مترسک مرده بود.   

 

 

مطلب زیر رو یک دوست خوب فرستاده که .............................

 

سیاهی و سپیدی ..... چه تضاد زیبایی میان آنچه هست و آنچه باید باشد.

هیچ میدانی تضاد و اختلاف تفاوت ها دارند ، دو مختلف را هرگز نمی توان در کنار هم جای داد اما دو متضاد را ....

هیچ سپیدی بدون سیاهی معنا پیدا نمیکند .

فاصله ای نیست میان عشق و نفرت ، که شاید بالاترین عشق، نفرت باشد .

فقر مطلق وجود ندارد ، آنکه فقیر است شاید ثروتمندترین باشد ، از نگاه او که ثروتمند است ، از نگاه فقیر.

در جهانی بدون ظلمت هزاران هزار ستاره نورانی نیز چیزی نمی افزایند بر روشنی ها .

.................